انطباق(راه برگشت من از تو)

لبخند رضای تو دایرة المعارف عشاق است. مرکز دایره حیات تویی، تو که خود اسم اعظمی. سفیر نگه دار کعبه ی دل، قسم به سوره فیل...

انطباق(راه برگشت من از تو)

لبخند رضای تو دایرة المعارف عشاق است. مرکز دایره حیات تویی، تو که خود اسم اعظمی. سفیر نگه دار کعبه ی دل، قسم به سوره فیل...

انطباق(راه برگشت من از تو)
بسم سید السادات
هو السلام

کلام ها همه به تو میل می کنند و خوشا به حال من که تو سر فصل "انطباق" شدی.
#انطباقی که قرار است تو نگهدارش باشی و دلش چو من، متوکل به خاک چادرتوست. قرار نیست اینجا از حال و دل و عشق و روضه ی خود بنویسم، لبخند رضای تو دایرة المعارف عشاق است. مرکز دایره حیات تویی، تو که خود اسم اعظمی. تویی که فلک مدهوش خنده توست، تویی که شب سیه پوش روضه توست، تویی که معنی یاسی و یاس پیرهنش به بوی چادر توست ؛ اصلاً تویی که معنی عشقی، تویی که عشق معنی توست...
سفیر نگه دار کعبه ی دل، قسم به سوره فیل...
فکرم بسته است و قلبم شکسته. پاهام خسته و اهداف گسسته.
این همه تعلق بال و پری می خواهد به وسعت غم و این همه جهل علمی به وسعت کرم، گدای سر به زیر می خواهی؟؟؟

ثانیه شمار زندگیم، مثلشان عقربه بزرگ ساعت است:

پیر شده و به مراد نرسیده!



پی نوشت: نسیم که گیسوان تو را به آغوش می کشد، بوی بهار است که می پیچد و دل یخ زده است که کم کم آب می شود. شکر بابت بودنت ای بهانه عشاق...

۷ نظر ۱۱ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۵۵
محسن زارعی

بسم سید السادات

هوالسلام

کسی را می شناسم که شرمنده است از خوش ندرخشیدنش در صفحه صفحه ی انطباق، لیک اما خدا کند آدمها، در صفحه روزگار خوش بدرخشد.
«جهاد زن برای مرد» را به کارم نیست اما جهاد مرد برای خدا را چه؟ آن را هم بگذاریم فراموش شود؟ و تا کی قرار است مرشدها منتظر گفتن "فرصت" باشند و "رخصت" نخواهند مردان روزگار؟
بعد از این همه نبودم، بود شدم که بیایم و کمی برایتان فکر و خیال ببافم. خیالم مدتی است که می گوید جای به دست گرفتن واژه، بهتر است جاروئی به دست بگیرم و رفتگر شوم!

بنظرم که رفتگری نزدیکترین حرفه به جهاد عصر رسول خداست، عصری که دارد با تدبیر و امید اندک اندک محو می شود. تمام آدمها باید آن "سطلهای پر آب" را که قرار بود برای آزادی قدس ببرند، بفروشند و جایش یک جاروی خوب بخرند. تازه شاید به جای صادرات "کلید"، لازم باشد دولت چند تن غیرت از فلسطین وارد کند. فلسطین را دوست دارم. تنها کشوری است که تحریممان نکرد و آزادگی را، عزت و حسینی زیستن را دوباره از انعکاس حماسه صیادهایش به روح جوانانمان صادر می کند.
«بچه ها اگر شهر سقوط کرد، آنرا پس می گیریم، مواظب باشید ایمانتان سقوط نکند»،«حاشا که بسیجی میدان را خالی کند»، اینها را جهان آراها و همت هامان یادمان دادند. خرمشهر را گرفتند مگر چه شد؟ درست که همان تدبیرهای پرامید شیوخ دهه شصت و هفتاد، گرد جنگ را با آب آبادی از صورت خرمشهر نشست اما، جمهوری اسلامی همانطور که بعدها آزادش کرد، روزی ایران را هم آزاد می کند، واژه ی آزادی را هم نیز.
آزادی را وقتی باید معنا کرد که مجلسی ها بیایند قانون بگذارند که یکبار هم که شده کتاب «آزادی معنوی» را کتاب دینی اول دبستانمان کنند و بیاییم و نگذاریم با سهمیه شهادت مطهری ها وارد مجلس و دانشگاهمان شوند!
از جارو می گفتم، همان جاروهائی که ریشه از درخت سبز تقوا دارند «و من یتق الله یجعل له مخرجا». همان جاروهائی که آشغالهای هر کوچه و برزن را پرت می کنند آن دورترها. دریغ اما که مردمان ما فریب تحریم تکنولوژی را فقط بخاطر این خوردند که تلوزیون داخلی و ماهواره ها "دست به دست هم داده به مهر"، گفتند: جاروی برقی های آمریکائی، تمام کوچه ها را اتوماتیک پاک پاک کند. و چه حیف که یادمان رفت دنیای اتوماتیک استکبار، هرگز معنی خون شهید را نمی فهمد، مفهوم غیرت را، قداست اشک سینه زنی که روی خاک این کوچه ها ریخته و یا حتی خاک پای یک سوار را. دنیای اتوماتیک دلش می خواهد عین فتنه انگیزان 88 همه چیز را ببلعد و محو کند. پاک پاک کردن در اصل، کار همان جاروهای بلندی است که ذکر شد. همانها که همت سحرخیزی صاحبانشان تا فلک قد کشیده است. همان رفتگران صحن آزادی، آنها که صحن قدس هستند و آنها که صحن انقلاب.
این رفتگران را نمی دانم، چرا لباس خادمی مکتب عبد بودنشان به سیاهی میل می کند؟ شاید کنایه ای است به لباس عزا بخاطر خون به ناحق ریخته ی حضرت سیدالشهدا(ع). شاید هم می خواهند همرنگ امثال من شوند و کلاغ را با کبوتر فرق ننهند. و شاید هم، به عزای دلهای سیاهی نشسته اند که تا خلیفة الهی فاصله دارد.
دلهای آدم ها یک حریم برای پناه می خواهد، یک صحن که گوش دل را شفای شنود سروش ملکوت دهد. باید شنفت زمزمه های ذکر جارو را. جاروها،کاری به غبار معنوی کوی و برزن ندارد.اگر اهل شوی،هم نوا با تو گوئی استغفار می کند.
دولت ما بیش از شعار تدبیر به شعار استغفار نیازمند است و مردم ما بیش از سفر اروپا به یک سفر مشهد و حتی خود من بیش از تحریم آمریکا باید از قطره قطره خون یک شهید بترسم و از مادری شهید حیا کنم...
شاید باید همتی کرد تا به دورانی بعد از اسلام بازگردیم. همانجاها که آمریکا هیچ غلطی نمی توانست بکند.همانجاها که موسیقی ملی ایران، ساز و نقاره امام رضا(ع) بود و به روزترین جوانانمان «ای لشکر صاحب زمان» می خواندند. باید حرفهای امام را لالائی خواب فاطمه، علی،رضا و همه ی بچه های نسل حاضر کرد. حتی اگر فصل بعد زمستان هم بود، ما به تمام شدن گرمی و سبزی تابستان و زردی و بنفشی برگهای پاییز معتقدیم. جهان اعتدال بهاری صاحب الزمانی می خواهد. به امید آزادی دوباره خرمشهر و سایر شهرهای ایران، از زندان جهل...



۷ نظر ۲۸ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۴۸
محسن زارعی

به احترام صبرت تمام قد می ایستم. همچو سروهای تازه روئیده. یا که چون سرو قامتی که لقمه هاش اشک روضه هات بوده و سهم مادریت استادیش، تاکه پری تکان دهد و دور شود از سرزمین دل بستن ها. پرستو با واژه قفس انس ندارد، با سکون و پابست شدن هم نیز. تعلق در کنار پریدن، بی مفهوم ترین واژه تاریخ است و تاریخ را شهید مفهومی دوباره داد؛ مفهوم آبروی. مردان تاریخ از دامان تو به معراج می روند و تو خود مسیح دلیرانی...

پرواز به حق، زادگاهش از چشمانی است که اکنون بر کرانه خاطرات متلاطم مادرانگی تو ایستاده و بزرگترین لغت نامه ی صبر است، دریای انتظار. چه شبها که در حریم خانه ات نجواها به یاد لالایی آن روزها به گوش نرسید و چه دل مویه ها و دلگویه هایم که ذکر داغ تو نگشت؟ گریه هایت را دوست دارم، می شویدم، نه مرا که همه ی کوچه های شهر را .

عقل را راهی نیست در منطق طاق تو. درختان باغ زندگی خلق، زیر نور تو جوانه های شهامت می زنند و لیک درخت زندگی تو، روز به روز سرفرازتر؛ قامتت اما چقدر مادرانه به کمان تشبیه می شود.

سایه ات از سر این لحظه ها  کم مباد. می خواهم به احترام نگاهت سکوت کنم و به احترامت تمام قد بایستم، ای مقتدای زانوان در غبار فتنه های زمان. دایرة المعارف خوبی هائی تو، ما نیزمحتاج معنی شدنیم، نیازمند هویت.

غیر درس آموزان مکتب زینب(س) را، کجا این تاریخ سراغ دارد: چنین همراه ترنم مهر،آیین رادمردی، در گوش طفل خویش زمزمه کردن؟ دل کندن از سربندهای سبز و سرخ سخت است، مگر وقتی که با خدای خویش بساط معاملت پهن است. راه مدرسه ی کودکان این بلاد، از باغهای سبز شهادت است، جویبارش خون برادرانمان و انتهایش یک بی انتها: به نام کرببلا...

 مادرا، اسطوره ام، بر لغات بی جان خود اکسیر عظمت تو می پاشم. جمله ها به حق مدیون کوی تواند و تو چقدر مهربانانه، ما و حتی آرامش را آرام می کنی. به تو می‌اندیشم که اندیشه‌هات، چگونه مسلک محمدی(ص) زیستن،  زینبی(س) بودن و حسینی(ع) شدن را به من یاد می دهد.

خدا را شکر باید کرد که عمری است شلمچه ی چشمانت را مرزی تصویر نیست ، کربلائیان را اذن دخول می دهی هر بار. آئینه ها وام دار ترینانند به روح بلند شما.این روح بهانه اش اتصال به فرزند است، در حقیقت متصل به روح ثارالله(ع) است؛ غرق ذات احدیّت.

ای سیب، شمع، تسبیح و برکت دولت ما...، به کهن درخت عمر تو خوشند، دانه‌ ها و جوانه ی امید. ما به سوی افق های دید تو پرواز می کنیم، تو که خود ذکر اعظمی میان ادعیه ها.

ای مختصر شده مفهوم تمام پاکی هاست چادرت، فخری است از اینکه راهنمای این قبیله توئی. ما مسلمانیم، زاده ی اشکهای تو...


پی نوشت:

کلیه هامان در رهت!



۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۱ ، ۱۵:۲۱
محسن زارعی

بسم سید السادات

                               

برادرم گالیله جان سلام....

امیدوارم جایت در بهشت خوب باشد... که شهید سعید است و شهادت سعادت...

یک سوال از شما دارم لطفاً در عالم مکاشفه امشب به من جواب بدهید...خدا خیرتان بدهد...

اگر شما کشف نمی کردید که زمین گرد است و به دور خورشید می چرخد آیا گرد نبود و نمی چرخید؟؟؟

آنوقت که کلیسا شمشیر بر گردنتان نهاد و اشهد!!! خود گفتید آیا با پس گرفتن ِ حرفتان زمین از چرخش ایستاد؟؟


برادرم... اینجا در دنیای ِ علم و حتی دانشگاههای اسلامی می گویند تاریخ ولایت علی(ع) را در مقام مقایسه با سید علی نهادن غلط است. می خواهم بدانم اگر این اصل را بی خیال شویم، آیا سید علی خورشید نیست؟؟؟ آیا ملائک به دورش نمی چرخند؟؟؟


راستی شنیده ام ابوریحان ِ خودمان بود که اول کشف می کند که بله، زمین به دور خورشید می چرخد ؛ اما به علت ِ زحمت ِ شما برای مبارزه با جاهلین زمانه ، اسم شما در تاریخ گرامی داشته می شود...

لطفاً حتماً قید بفرماییدبا توجه به جهل امروزه، بازار گرامی داشتن ها آن طرف چطور است.

منتظر پاسختان خواهم ماند.


                                                                                    سایه ی مقام عظمای ولایت مستدام باد

                                                                                 محسن زارعی

                                                                               6 اسفند 1391



پی نوشت:

البته این نامه را دو سال پیش نوشتم. خواستم بگویم جبهه من مشخص است، چه جد و چه طنز.


۱۲ نظر ۱۱ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۴۳
محسن زارعی

زانوی شلوارش له شده بود. پیراهناشم که...

گفتم: پسر خوب چرا نمی ری یک شلوار خوب بخری، برای روحیت خوبه ها. پولش رو...

حرفم رو برید و گفت: محسن خودت می دونی که پولش هست ولی...

گفتم: ولی چی؟

گفت: می رم جلوی مغازه ها و پیراهناشون رو می بینم. خوشمم می یاد اما تا می یام پام رو بذارم تو مغازه، پدری می یاد جلو چشمم که الان لباس نو رو تن من می بینه و جز آه چیزی نداره که برا بچه هاش ببره. محسن از خودم داره بدم می یاد. از اینکه بخوام هم درد این مردم نباشم بی زارم. نمی خوام تنهاشون بذارم...

گفتم: حالا یک پیرهن که...

شروع کرد شعر خوندن:

چنان قحط سالی شد اندر دمشق                   که یاران فراموش کردند عشق

چنان آسمان بر زمین شد بخیل                       که لب تر نکردند زرع و نخیل

بخوشید سرچشمه‌های قدیم                     نماند آب، جز آب چشم یتیم

... 


پی نوشت:

ما موندیم و وجدانمون. بریم سیب بچینیم یا...

خدا...

۶ نظر ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۳۱
محسن زارعی

بسم سید السادات

دانشگاه مثل عروسی بی قرار بود.مشتاق شوی خویش. به آرایش نشسته و سر و دست مزین به خضاب اشتیاق.

باد، غمزه کنان دوباره ریسمان ها را به رقص در آورده و صدای خنده ی پلاکها در ذهن یاد زنگوله ی گله های آن چوپان پاک دلی را تداعی می کرد که این تن خاکی و متصل به خاک را به چرای عرفان و آسمان می برد. هر از چندی گلدسته ها کِلی می کشند و اذان می گویند...

یک، دو، سه... چند وجب بیشتر که خاک از چهره غبار آلود زمین پاک کردند، هم بستر آماده بود و هم حال و هوای دوستان. می رفتند درون قبر و کیسه های سوغاتشان پر از اشک می شد. تو گوئی هوای بهشت، حبس سینه ها شده بود. دعای عهد زیر لب ها بود و «صراحی در دست». چه خاطره ای شد و چه وصل و وصالی.

چشم و دلها به رقص نشستند و بغض گلوی آمال را می فشرد. حب این بچه ها شهادت بود. وقت آن بود که تاریخ بشناسد سربازان حسین(ع) را. آنان سیمرغانی هستند ، که با آتش گرفتن مادر، زاده شده اند. ولی سیمرغ کجا و جبروت شهید کجا؟ آری...هو حیّ، قسم به عاشورا.

 چگونه شب گذشت و رسیدیم به صبح را، تاریخ تو گواه باش...

***

دلها بی قرار. دستها می لرزید و گریه ها برای آمدنش لحظه شماری می کرد. همه با داماد مثل اینکه عهد اخوتی بستند. مادری اما.

انتظار هنوز هم برای خیلی ها شیرین است. هنوز هم خیلی ها منتظرند. بشریت که به کنار. مادران اما.

***

به روی دستها و طره های شهید، نقل صلوات پخش می کنند اینگار... شهید را آوردند آن زمان که گلدسته ها اذان می گفت. چه نمازی؛ امام جماعتمش شهید...!

و مگر می شود نام شهید آورد و شهید دیدید و برای سالارشان(ع) گریه نکرد؟هیهات...

بعد از اشک می گفتم: کدام دفتر ثبت ازدواج پاک تر از این همه قلب و کدام شاهدانی چنین صدیق. نام حسین(ع) حزن دلهاشان و چادر مادر اوج قسم هاشان. سالها قامتشان خمیده است و گلوشان ز بغض سقیفه، بریده.

 شوری کردند، حسین حسینی و چه خوب که «گمنام» مهریه عطر سیب آورده. لباس ز گلبرگ نرگسان قامتش و گوئی مادرش از دور می رسند انگار. عاقد بیاورید که بوی یاس می آید...  

کدام دلی به راستی این همه قرب داشته و کدام دست این همه آبروی که التفات چادر خاکیشان نظر به ما افکند؟ عطر تن کدام صاحب نفسی است که اینقدر اتصال به بوی یاس داشت؟ من که خود هنوز مدهوشم...

چشم ها گریان و مادران فغان؛ حزن و آه صورتی را به خاک می مالید... نام حسین حتی شهید را هم بی قرار کرده بود آخر. اندک اندک می رسیدیم به اوج خاطره ها.شهادتین شروع می شد...

می شنیدیم از زبان دل که فرشته ها دارند از آن بالا تند و تند عکس می گیرند. شوری در اوج گریه میان چشمها پاتکی زده بود. ولی نمی دانم چرا؟؟؟

چرا خدا صحنه های خیلی تلخ را، همیشه برای خود کنار گذاشته است:

پیرمردی بود و قاب عکس و سکوت خاطره هاش...

***

دانشگاه مثل عروسی بی قرار بود.مشتاق شوی خویش.

مادری اما...



شهید

شهید



۲ نظر ۲۲ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۵۴
محسن زارعی
مرز انفصال آب و آتش است
،
ادب به شما

حضرت زهرا سلام الله علیه




شکر:

تو ادب کردی و ادب خریدارت شد...


نگاشت:

امام در برابر حرّ فرمودند: (سَکَنَتکَ اُمُّک) مادر به عزایت بنشیند، چه می خواهی؟

حرّ یک مقدار سکوت کرد، سپس به حضرت نظر کرد و گفت (اَما وَ اللهِ لَو غیرُکَ مِنَ العَرَب یَقولُ حالی وَ هُوَ عَلی مِثلِ تِلکَ الحالَةِ الَّتی أنتَ عَلَیها ما تَرَکتُ ذِکرَ اُمِّهِه بِسَّکن أن أقولَها کائِناً ما کان وَ لکِن وَ الله مالی إلی ذِکر اُمِّک مِن سَبیل إلّا بِأحسَنِ ما یُقدَرُ عَلَیه)

به خدا سوگند اگر غیر تو از عرب این کلمه را به من می گفت و در یک چنین گرفتاری که تو هستی قرار داشت، من او را رها نمی کردم و مادرش را به شیون و فرزند مردگی یاد می کردم، قطعاً پاسخش را می دادم، ولی به خدا سوگند من حق ندارم نام مادرت را جز به نیکوترین وجه مقدور به زبان جاری کنم.


 از حر بخوانید و ادبش...

۱۵ نظر ۱۷ دی ۹۱ ، ۰۱:۳۷
محسن زارعی
برنگشت از علقمه،
از خجالت
.

میر و علمدار
*نگاشت -مفاتیح الجنان- :
اندامی رشید داشت و آنقدر زیبا بود که او را قمر و ماه بنی هاشم می خواندند.
از مورخین معتبر:
«چو سوار بر اسب می‏ شد،  پایش را که ز رکاب بیرون می‏ آورد، سر انگشتان زمین را خط می‏ کشید، بازوها بسیار قوی‏ و بلند و سینه بسیار پهن داشت.»
 مادرش می‏ دانست که شیرمردی با چنین هیبت به راحتی کشته نشده است. از دیگران پرسیده بود که پسر من را چگونه کشتند؟ بعد از شنیدن ماجرای بریده شدن دستش و پایین آمدن عمود بر سرش
، تا سالها رهگذران بقیع -حتی مروان بن حکم- را به گریه وا می داشت که:
یا من رای العباس کر علی جماهیر النقد  /   و وراه من ابناء حیدر کل لیث‏ فی لبد
انبئت ان ابنی اصیب براسه مقطوع ید  /  ویلی علی شبلی امال براسه ضرب‏ العمد
لو کان سیفک فی یدیک /  لما دنی منه احد
۸ نظر ۳۰ آذر ۹۱ ، ۱۹:۰۲
محسن زارعی

بسم سید السادات


یه
ستاره؛ دو ستاره؛ سه ستاره
....

لاله اشکاش رو پاک کرد و پرسید: چرا ستاره می شماری شازده؟

شازده کوچولو پرسید: ستاره ها قبلش چی بودن لاله؟

لاله گفت: این ستاره ها همه شهیدند و به احرام طواف چشمان اربابشون نشستند.

شازده: احرام چیه؟

لاله گفت: یک مرحله از طاعته که در اون بعضی چیزها تا یک مدت به آدمها حروم می شن.

شازده: مثلا چی؟

لاله گفت: مثلا زندگی، مثلا آب، مثلا معجر؛ اصلا همین سر...

شازده: مزد این کارا چیه لاله؟

لاله گفت: خیلی ها برای مزد کار نمی کنن. مرام اربابشون اینه.

شازده : خوب طواف چیه پس؟

لاله: همین به دور چیزی گشتنه، قربون قدوبالاش رفتنه، در راهش دست و سر دادنه، به خاطرش به خرابه ها رفته، راضی به رضای رفیق بودنه...

اشکای شازده تو چشماش داشتن لی لی بازی می کردن. دوباره پرسید: ارباب همه ستاره ها کیه لاله ؟

لاله داغ شد. کبود شد. سرخ و سیاه. بغض گلوش رو گرفته بود. به سمت طلوع نگاه کرد و شروع کرد به شمارش:

یه ستاره؛ دو ستاره؛ سه ستاره....




۵ نظر ۳۰ آذر ۹۱ ، ۱۱:۱۶
محسن زارعی
*انتظار:
هنوز هم،
به انتظار عموست که برگردد...


***
به زودی: بحر عمه برای عمو
۷ نظر ۲۵ آذر ۹۱ ، ۰۳:۱۹
محسن زارعی