انطباق(راه برگشت من از تو)

لبخند رضای تو دایرة المعارف عشاق است. مرکز دایره حیات تویی، تو که خود اسم اعظمی. سفیر نگه دار کعبه ی دل، قسم به سوره فیل...

انطباق(راه برگشت من از تو)

لبخند رضای تو دایرة المعارف عشاق است. مرکز دایره حیات تویی، تو که خود اسم اعظمی. سفیر نگه دار کعبه ی دل، قسم به سوره فیل...

انطباق(راه برگشت من از تو)
بسم سید السادات
هو السلام

کلام ها همه به تو میل می کنند و خوشا به حال من که تو سر فصل "انطباق" شدی.
#انطباقی که قرار است تو نگهدارش باشی و دلش چو من، متوکل به خاک چادرتوست. قرار نیست اینجا از حال و دل و عشق و روضه ی خود بنویسم، لبخند رضای تو دایرة المعارف عشاق است. مرکز دایره حیات تویی، تو که خود اسم اعظمی. تویی که فلک مدهوش خنده توست، تویی که شب سیه پوش روضه توست، تویی که معنی یاسی و یاس پیرهنش به بوی چادر توست ؛ اصلاً تویی که معنی عشقی، تویی که عشق معنی توست...
سفیر نگه دار کعبه ی دل، قسم به سوره فیل...
فکرم بسته است و قلبم شکسته. پاهام خسته و اهداف گسسته.
این همه تعلق بال و پری می خواهد به وسعت غم و این همه جهل علمی به وسعت کرم، گدای سر به زیر می خواهی؟؟؟

عسل جعلی

دوشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۴۰ ب.ظ

از کودکی، عسل را بسیار دوست داشتم. این، شاید، یک قطعه خیال خالص ِ چسبنده ی شیرین ِ طلایی رنگ بود. کودکان ِ کم سال، قدرت ِ انتخاب ندارند. کودک، عاشق مادر نیست، محتاج مادر است. عشق، احساس و کلامی کودکانه نیست. یک قطعه خیال ِ خالص ِ طلایی به نام عسل را دوست داشتم، و بعدها، این دوست داشتنی ِ خیالی، گرفتارم کرد.

زمانی عسلی خریدم که عسل نبود. دلم شکست. برانگیخته شدم. در به در به دنبال ِ عسل اصل گشتم، نیافتم. عسل فروشان، پیوسته فریبم می دادند. عسل فروشان، چیزی را می فروختند که «مثل ِ» عسل بود. دلم بیشتر شکست. دلم برای کودکی هایم سوخت. دلم برای خلوصم سوخت.

نمی خواستم از کودکی تا نوجوانی، تا جوانی تمام، چیزی را با لذت، یک لقمه هر صبح، در دهان نهاده باشم که دروغ بوده باشد. هرجا که رفتم، حتی کنار بسیاری از کندوها، عسل ِ راست نیافتم، و زنبوران ِ بی شماری را افسرده و متاسف یافتم، و گریستم.

برای ساختن ِ یک جهان ِ جَعلی، که در آن هیچ چیز، همان چیزی نباشد که باید، گروهانی از آدم ها، سرسختانه تلاش کرده اند؛ و ایشان، به احترام ِ همین تلاش ِ جان فرسای غول آسای کمرشکن، دَمی به صداقت بازنخواهند گشت؛ دَمی.

روزی زنبوری به من گفت: به ما آموخته اند که عسلی بسازیم که از جنس شیره ی گل ها نباشد و فشردهی عِطر ِ گل ها را در خود نداشته باشد.

-   اگر عسل واقعی بسازید اعدامتان می کنند؟

-   اعدام؟ چه حرف ها! در میان ِ همه جانوران ِ جهان، فقط انسان ها اعدام می شوند-به وسیله انسان ها. دیگر هیچ جانوری اعدام نمی شود، و نمی کند.

اگر...

... نیاورده بود، من بخاطر آن که عسل فروشان، عمری فریبم داده بودند، ممکن بود خودکشی کنم یا عسل فروشان را قتل عام کنم، و اگر نکردم، به جای آن، در خلوت، بسیار گریستم، و، گریستم.



***



در راه مشهد بودم و مشغول خواندن یکی از کتاب های خاک خورده کتابخانه ام: یک عاشقانه آرام، نادر ابراهیمی..

این کتاب عجیب حرف دلم را می خواند و می زد. چقدر سبک نوشتنش برایم دوست داشتنی بود و سبک نوشتنش نزدیک، به حرف دلم.

و چه راحت با او نشستم و درد دل کردم، و گریستم.

کاش زودتر ها می خواندمش و نشان از عسل ناب می پرسیدم؛ من از او.


نادر را، خدا رحمتش کند، می کند.

 


پی نوشت: 

سکوتم پر از بغض است. دلم بعضی لغاتش را پر رنگتر کرد و گریست.

پی نوشت: 

حرم سلطان(ع) همه و همه را دعا کردم، هرچند سخت.

نمی دانم اما این همه زخم دل را باید تا کجا به امانت بر دوش کشم و همنشین تاسف ها و گریستن هایم شود؟

پی نوشت: 

هنوز خیلی ها را حس می کنم، وجود و نگاهشان را؛ هرچند محوتر، هرچند سیاهتر!

اما هنوز خیلی چیزها را حس نمی کنم، مثل عشق، اعتماد، محبت و یا همین قلب چاک چاک با هزار خروار آه...

۹۴/۰۵/۱۲
محسن زارعی

نظرات  (۱)

زیارت قبول

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی