بسم سید السادات
هو السلام
سال دوم ابتدایی. مادرش به ناحق کتکش زده بود. رفته بود پشت رخت خواب ها و با مدادی که تازه خریده بود روی دیوار شروع کرد به نوشتن.
من غمی دارم از غم دنیا؛
حرف مرا کسی باور ندارد
مرا می زند؛ مرا می کشد...
عیبی ندارد؛ مادری مادر...
مادر که این ابیات را دید با چند عدد دمپایی ذوق سوزمان کرد تا عبرتی شود و بر دیوار مشق نکنیم. بعدتر آمد و یک سبد بوسه هدیه آورد که: پسرجان ادامه بده؛ اما لطفا نه روی دیوار....
زمان گذشت و تو قد خمیده شدی...
می خواهم روی دیوار دلم برایت شعری بنویسم...
نفسی مانده دنبالمان کنی؛ مادر؟
{لبخند - سوز - خاطره}
بسم سید السادات
هو السلام
بچه شری بود. دهانش هم که چفت نداشت. همراه خودش ورق که هیچ؛ قلیان میوه ای آورده بود که در بین راه و بین الحرمینت صفا کند.
ولی به ورودی ضریح که رسید؛ سرش را به چارچوب درمی زد. از پیشانیش خون فواره زد.
مجنون شده بود!!!
خوب قربون شکل ماهت؛ حسینیه راه انداختید یا دارالمجانین؟
(خاطره تلخی که به با معجزه برادر بود...)
همیشه گرگ در لباس میش را در داستانها خوانده بودم اما به اطمینان، لباس شاهین بر اندام کرکس زار می زند. دل که کور گشت و چشم نابینا، دیگر فرقی میان قعر و اوج ، لهو و ذکر ، کفر و دین و شاهین و کبوتر نخواهد بود. عذابی عظیم است که روز به روز افزوده می شود و بشارت باد که روزی بشریت فاتح ثریای خویش خواهد شد.
با اینکه در تفسیر علوم حیوانی سریع ترین سقوط از آن شاهین شد اما آرزوی اهل معرفت هنوز هم پروازی به ارتفاع کبوتران سامراست. در حقیقت گنبد بهانه است و کبوتر به سوی لبخند دوست می گردد.
اصلاً کبوتر چیست؟ در آئین پرواز، آشیانه اگر طور شد،حتی کبوتر هم رسول می شود و پرده دار حریم ستر. و چه مهربان رسولی است آن کس که توهین به آشیانه اش کردند با انفجار موسیقی رپ...
و این روزها همه ی فکر که سامرا می شود، بهتر می بارد اشکهایت به پای حدیث «کل ارض...»
وقتی شیر، رام خاک پایت شد دیگر روضه ای ز هماوردت را چه می خواهیم؟ وقتی که هادی لقبت شد، شمشیر برای چه؟ نجرانیان خوب می دانند که شما «انفسکم» هستید و یهودیان که شما «حیدر(علیه السلام)»...؛ امام دهمید؛ دوازدهمین خورشید از چهارده معصوم؛ کن فیکونی که عالم، به یک «قد قامت ِ » قائمش بند است.
خود فرموده اید که «حکمت در نهاد فاسد اثر نمی کند» ، برای بی نهاد و بی بنیاد اسب ادب زین نمی کنیم؛ اما چه کنیم با نمک مهرتان؟ بغض و اشک رسالت کتابت را ز ما به میراث برده اند و در مظلومیتتان آه هایمان گواه. خدا به سخره گیردش و «یمدّهم فی طغیانهم یعمهون». مادرش در عزایش باد که کل یوم بود دیروز و امروز بر سر سفره ی شراب، قرآن خواندنتان تا به اینجا بلند بود. شیرش حرام که هنوز هم نسل حرام لقمه های عاشورا نخشکیده. چه تفاوت برای این نسل در طمع مانده ی انگشتر یا همان شام صفتان پر آوازه؟ خونش مباح که خود و آنی که غیرتش خفته «فی قلوبهم مرض» ند و «ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا یومنون».
اماما،« فردا به امروز نزدیک است و امروز با آنچه در آن است می گذرد». صیادهایتان برقرار که روشن است رویشان، نه خفتگان در حوزه یا که دانشگاه. نگاه نکنید به فتوای اهل کوفه که بیعت شکسته اند ؛ هزار اکبر زاده شده ز بوی غربت و هزار اصغر که در راه است. همه ولایت پذیر و بر نفس خود امیر. و به فرمان قیام، چهره ی خویش را خضاب به خون می دهند و شهادت را به فدای لبخندت خریدارند...
و روزی خواهد آمد که ماه و خورشید در دشت طلوع می کنند و به روی پرده نقش صید و صیاد به وضوح معلوم است. به امید لبخندتان، یا حق!!!