زانوی شلوارش له شده بود. پیراهناشم که...
گفتم: پسر خوب چرا نمی ری یک شلوار خوب بخری، برای روحیت خوبه ها. پولش رو...
حرفم رو برید و گفت: محسن خودت می دونی که پولش هست ولی...
گفتم: ولی چی؟
گفت: می رم جلوی مغازه ها و پیراهناشون رو می بینم. خوشمم می یاد اما تا می یام پام رو بذارم تو مغازه، پدری می یاد جلو چشمم که الان لباس نو رو تن من می بینه و جز آه چیزی نداره که برا بچه هاش ببره. محسن از خودم داره بدم می یاد. از اینکه بخوام هم درد این مردم نباشم بی زارم. نمی خوام تنهاشون بذارم...
گفتم: حالا یک پیرهن که...
شروع کرد شعر خوندن:
چنان قحط سالی شد اندر دمشق که یاران فراموش کردند عشق
چنان آسمان بر زمین شد بخیل که لب تر نکردند زرع و نخیل
بخوشید سرچشمههای قدیم نماند آب، جز آب چشم یتیم
...
پی نوشت:
ما موندیم و وجدانمون. بریم سیب بچینیم یا...
خدا...