خرسی بزرگ خریده بود،
داد به فرشته کوچولوی زندگیشان.
به فرشته گفت: دخترم اینو بابا محسن خریده؛ بابا و خدا بیشترین کسایی هستن که من و تو رو دوست دارن.
حسابی با فرشته خاله بازی کرد. برا بهانه نگرفتنش، همه ناخن هایش را داد تا فرشته لاک بزند.
فرشته که خوابش برد، رفت و کمی آرایش کرد، کمی با خرس ولنتاین پارسالش در خیال بازی کرد
چادر نمازش را برداشت و شروع کرد نماز..
کنار جانمازش که خوابش برد، محسنش آمد..
سرش را بوسید و آرام توی گوشش زمزمه کرد: سلام همنفسم، سلام زندگیم، سلام مونس...
خندید و گفت: سلام شوهرم، سلام سرورم، سلام سرباز زینب، سلام شهید..
۱ نظر
۲۰ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۲۲