بسم سید السادات
هو السلام
رشته ما ریاضی بود نه صرف افعال ماضی
و عشقمان خدا بود نه سخره کردن و بازی
چه کنیم که ادبمان را نچرباندند؟
و چه کنیم که زبانمان را نچرخاندند؟
قلممان هم تازه داشت جان می گرفت که ذبح کردیمش به پای حلال و حرام
دستمان هم تازه داشت می نوشت که رهایش کردیم میان مجلس سینه زنی
حالا که دنیا وفا ندارد، ما چرا بی وفا نشویم؟
گم می شویم از میان شاعران نامی و کسانی که دوستشان داشتیم و نداشتند، دوستمان.
رها می شویم میان گریه ها...
اگر شعرهایمان بد بود به بزرگی نام حسین ببخشید
بسم سید السادات
هوالسلام
اساس کار را در عزاداری هایتان بگذارید خطابه های آن حضرت، تبین اموی، روشن سازی حرفهای حضرت....
امام
همان اول به قصد مفرده رفته اند. قصد تمتع نداشته اند. می خواسته با خانه
خدا آرامش پیدا کنه. همینطوره ظهور حضرت که وقت حضورشان در مکه به دیوار
کعبه تکیه می دهند و می گویند: «انا بقیة الله...»
هیچ چیز نبود در اختیار حضرت که بخواهد فدای دین نکند. اینجور نبود که در قتلگاه حرفش متفاوت با خانه و زندگیش باشد...
این عزاداری ها خوب است. اما این آهن سنگین را برداریم که چه؟کجای دین آمده؟
در
روایت است که علماء ورثه انبیاء هستند.میراث انبیاء که به ما رسیده
چیست؟؟؟خطبه یک نهجالبلاغه را بخوانید. اینها شیار می کنند دل را. انقلاب
می کنند درون دل را.عقل و فطرت را شکوفا می کنند تا انسان خودش را
بشناسد...
اگر انقلاب درون افراد ایجاد کنند، میراث داران پیامبرند.
بسم سید السادات
هو السلام
سال دوم ابتدایی. مادرش به ناحق کتکش زده بود. رفته بود پشت رخت خواب ها و با مدادی که تازه خریده بود روی دیوار شروع کرد به نوشتن.
من غمی دارم از غم دنیا؛
حرف مرا کسی باور ندارد
مرا می زند؛ مرا می کشد...
عیبی ندارد؛ مادری مادر...
مادر که این ابیات را دید با چند عدد دمپایی ذوق سوزمان کرد تا عبرتی شود و بر دیوار مشق نکنیم. بعدتر آمد و یک سبد بوسه هدیه آورد که: پسرجان ادامه بده؛ اما لطفا نه روی دیوار....
زمان گذشت و تو قد خمیده شدی...
می خواهم روی دیوار دلم برایت شعری بنویسم...
نفسی مانده دنبالمان کنی؛ مادر؟
{لبخند - سوز - خاطره}
بسم سید السادات
هو السلام
بچه شری بود. دهانش هم که چفت نداشت. همراه خودش ورق که هیچ؛ قلیان میوه ای آورده بود که در بین راه و بین الحرمینت صفا کند.
ولی به ورودی ضریح که رسید؛ سرش را به چارچوب درمی زد. از پیشانیش خون فواره زد.
مجنون شده بود!!!
خوب قربون شکل ماهت؛ حسینیه راه انداختید یا دارالمجانین؟
(خاطره تلخی که به با معجزه برادر بود...)