خداحافظ رفیق
بسم سید السادات
وقار سر تعظیم فرو آورده بود برایش، در راستای نور...
تفنگش به دوش، در انتظارش بود. وضوی لبخند به دست داشت. هم دردش درد بود و هم علاجش. خسته بود، زمین خود را به پاهاش می کشید. نکرد عزایی و آهی -جز به زمانی- که شب به رخت عزا نشست. نکرد خنده -جز به زمانی- که خاک صورتش را شست، زیر بوسه باران. خیلی دوستش داشت و به حق مسیح خاطره هایش بود،باران... شب های عملیات، کارون، خرمشهر، بچه های گردان، همان هایی که زیر باد رقص کنان لبیک گفتند و احرام کربلا بستند. موج، جسمش را سینوسی کرد و خانه نشین.
او را برای زندگی کردن نیافریده بودند. کویر جایی برای زندگی نبوده است. او دلش شبه کویر بود؛آباد، ساده و یک رنگ. خدا می رویید و خدا می رویاند در زمینی به وسعت آسمان... آسمان دلش هم همیشه آبی بود. این سقف بود، شش دانگ به نام اربابش. همیشه دوست داشت سایه ارباب بالای سرش باشد، بالای بالا. از ارباب دور که می شد میلش تنها به پرواز بود. تقدیر اما اینبار، بال و پرش را شکست؛خندیده بود ولی، بسیار خسته بود. زمین خود را به پاهاش می کشید.تفنگش به دوش...
هو الحافظ...!
پی نوشت: شاید صلاح به رفتن باشد تا ماندن، برای شهید...