هنوز هستم؛ ولی در وهم، در خیال. قلبم هنوز می تپد؛ ولی از درد، از غم.
نه ورزش دوای درد من است، نه تو. نه عبادت آرامم می کند، نه تو.
بدم می آید که ترحم به حالم کنند اما باید بکنند و نمی کنند. و نمی خواهم.
خدا بزرگ است و گناهان من. و دردهایم بیشتر.
روزگارم می گذرد، می گذرم. عشق اما، کجاست؟ کو؟
بدم می آمده از اینها که خرج می کنند که بگویند دیگران نمی توانند خرج کنند؛ حتی اگر نخواهند. و می آید هنوز.
و این روزها پراست همه جا از خرج عشق با همین مضمون. که بگویند دیگران نمی توانند، فی المثل خود من. هرگز، شاید.
و مثل آن وقتها که تا لباسمان کهنه می شد دلمان را وعده ی آمدن عید می دادیم، می دهم وعده که زمین را مستضعفان وارث خواهند شد، و خواهند شد.
دلم اما. روحم اما. نفس های خسته ام. حتی قلب سیاهم اما.
گفتم که از خرج کردن بدم می آید و خرج شدن. اما گاهی مفهوم فرق دارد و می کند. زندگی من خیلی خیلی بیهوده خرج شد، و عشقم، و محبتم، و قلبم، و دینم.
گفتنش و گفتن هایم چه دردی دوا می کند؟ درد بزرگ کننده انسان است و کشنده.
این روزها اما دنبال آرامشم، حتی شب ها.
و اینکه بگویم و بنویسم که چگونه ام فقط قلب ها را به درد می آورد، چه دردی دوا می کند، مثلاً الان؟
قلبم درد می کند و دارد. همین ما را بس است و کافیست، او.
حق