هر روز باید هزار جور حساب را کم و زیاد می کرد، با هزار جور آدم سر و کله می زد و با هزار رقم قهر و آشتی می کرد. پشت باجه بانک نشسته بود و هر از گاهی دکمه ای را فشار می داد تا مشتریان بفهمند: نفر بعدی..
گرمای شدید آن روزها بانک را خلوت کرده بود و زیر خنک نسیم بهشت کولرهای بانک، فرصت می کرد به مانیکور ناخنش بنازد و به جای شمردن پولهایی که دیگر شمردنشان مثل روزهای اول لذت نداشت، زیبایی های خودش را بشمرد.
شماره 72..
سرش را بالا آورد. چه خوش سیما. چقدر آشنا. چه نگاهی دارد نگاهش. برای اولین بار بدون هیچ دلیل از صندلیش بلند می شود و با احترام می گوید: پدر جان، در خدمتم...
پیرمرد لبخند به لب: دخترم! در خدمت خدا باش. دفترچه حسابم را بگیر. آمده ام به حسابم برسم قبل از اینکه به حسابم برسند.
- پدر جان چقدرش را می خواهید بردارید؟
- شش ماه و بیست و سه روزش را.
- چقدر؟
- شش ماه و بیست و سه روز نماز قضا و سهم نذری شب قدر امسال! یک ملیون.
- نماز قضا؟ برای خودتان!؟
- بله. برای خودم. آخرای عمرم مریض بودم و نشد درست و حسابی بخوانمشان. حالا که مردم باید زودتر به حساب و کتابم برسم.
- مردید؟ شما که...
آه گرم پیرمرد دختر را به سکوت و شال سبز پیر را به پاک کردن گوشه چشمش امر کرد. عکسی از جیبش در آورد و گفت: ببین چقدر زیبا بودم. نامم فاطمه سادات بود..
عکسی قدیمی. چادر نماز رنگی. قنوت. باید هم چنین آهی بکشد پیرمرد. چه مه جبینی بوده این خانم. پرسید: خیلی دوستش داشتید؟
پیرمرد خندید. خیلی بلند هم خندید. همه داشتند نگاهش می کردند. کمی آرام که شد گفت: فاطمه سادات قربانی من بود، قربانیم برای خدا. مادر دو فرزند شهیدم. دل خوش کرده بودم که مرا هم حسینی می کند که نکرد و.. .
دوباره پیرمرد آه کشید. بس بود؛ به اندازه کافی نفس گرمش دل دختر را سوزاند.
بلند شد و بی هیچ حرفی عکس و خرده حسابهایش را در جیب گذاشت. مثل اینکه داشت با خودش حرف می زد: من توئم و تو من. تو نمردی، من مردم...
از بانک که خارج شد فقط عصای جامانده اش دختر را به خود آورد که شاید برای بار آخر هم شده به بهانه همین عصا یکبار دیگر ببیند پیرمرد را.
از بانک خارج شد و کمی آنطرف تر به پیرمرد رسید:
- پدرجان، عصایتان...
- عصای من فاطمه بود.
- این اما مال شماست.
- این هم مال شماست.
پیرمرد یک تسبیح فیروزه ای در دستش را به سوی دختر دراز کرد و گفت:
به غیر من، این تسبیح شاهد نمازها و عبادت های فاطمه بود. وقته اذانه. برای تو...
...
پیرمرد دور می شد و دختر نزدیک. پیرمرد از دختر و دختر به خودش. نفهمید چجور شد که رسید بانک و چجور شد که وقت کارش تمام شد و چجور شد که به جای خانه از مسجد محله سر درآورد.
حالا داشت هزار جور حساب را کم و زیاد می کرد، با هزار جور گناه سر و کله می زد و با هزار فعل و عمل قهر و آشتی می کرد. پشت باجه وجدانش نشسته بود و هر از گاهی دانه های تسبیح را فشار می داد و زیر رحمت ابرهای چادر رنگی می گفت: اشک بعدی..
پی نوشت: شالوده کار برای خانم معلم بوده. بنده فقط کمی ویرایش کردم!